کلاس اول بودم. یک روز معلم من را صدا کرد و گفت فردا بگو به مادرت بیاید مدرسه. آن روز به خانه رفتم و با کلی دلهره و اضطراب موضوع را به مادرم گفتم. فردایش از مادرم پرسیدم که چرا باید به مدرسه می آمد و او هم با خونسردی گفت: "هیچی! معلم می خواست راجع به درس تو یک چیزهایی بگه و گفت که درس تو خوب است." چند روز گذشت و یک روز معلم آمد به کلاس و یک بسته کادو در دستش بود. مرا صدا کرد و جلوی بچه ها گفت که این درسش خوب بوده و این هم جایزه اش. رسم معمول ما هم این بود که برای بچه ها کف می زدند و تشویقش می کردند. آن لحظات بسیار خوشحال بودم. وقتی که برگشتم سرجایم بهتر از هر زمان دیگری به درس گوش می دادم. دست به سینه نشسته بودم و هر چه معلم می گفت تکرار می کردم و گاهی اوقات هم اطراف را با شادی تمام نگاه می کردم. به معنی واقعی کلمه خرکیف شده بودم. بعد از مدرسه هم با عجله به خانه رفتم تا جایزه ام را به مادرم نشان دهم، غافل از این که خود او این جایزه را برایم خریده بود.
وه چه دنیای بی دغدغه و زیبایی داشتیم!
۱ نظر:
خيلي ممنون از اينكه باعث شديد ما هم به ياد خاطراتمان از آن روزگار بيفتيم
اين يكي پست كه خاطره مشترك همه ماست
واقعاً يادش بخير
اي هفت سالگي
اي لحظه شگفت عزيمت
بعد از تو هر چه رفت
در انبوهي از جنون و جهالت رفت ...
ارسال یک نظر