۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

گودر

تا چند وقت پیش خواندن گوگل ریدر به صورت روزانه و دنبال کردن آن ها که پیرو (Follower) آن هستم، از الزامات درونی شده ام بود، و اگر روزی به اینترنت دسترسی نداشتم و گودر نمی خواندم، احساس بدی داشتم. اما به تدریج دیدم که با نخواندن گودر چیز زیادی هم از دست نمی دهم و به جای پیرو محض بودن، باید پیروی را هم مدیریت و عقلانی تر کرد. 
این نوشته در مورد گودر را پسندیدم و به نظرم نقد خوبی در نحوه استفاده از گودر است. (لینک مطلب)

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

عقلانیت و شهادت

در مطلب قبلی در مورد محرم عرب ها، موردی از مشاهدات مراسم سنی ها نوشته بودم. در ادامه سخنرانی دکتر سروش را که در شب عاشورای امسال انجام شده است، گوش دادم. سخنان خوب و پرمایه و پر از مطالب آموزنده برای من بود. به دلیل عدم احتمال دسترسی، فایل را در اینجا جهت دانلود می گذارم و البته گوش دادن به آن را پیشنهاد می کنم. 

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

محرم عرب ها

دو تا همکلاسی عرب داریم یکی از عربستان و دیگری از اردن. امروز به من می گفتند که می دانی تاسوعا و عاشورا چیست؟! بعد من با تعجب پرسیدم که مگر برای شما این روزها مهم هستند. گفتند که بله خاندان رسول خدا فدا شدند و برای ما خیلی مهم است!! سوال بعدی این بود که آیا شما در این روزها در ایران روزه می گیرید؟ گفتم نه و در دلم گفتم که همانا روزه گرفتن در روزهای تاسوعا و عاشورا یکی از بزرگترین محرمات در استفاده از نذری و خورشت قیمه است و خودم هم کسی را نمی شناسم که بخواهد روزه بگیرد. 
بعد از کلاس امروز در دانشگاه بودم که دیدم چند جا آگهی به زبان عربی زده اند و برای روزهای تاسوعا و عاشورا دعوت به افطار در ساعت 4 بعد از ظهر کرده اند. (ساعت مغرب سنی ها در برلین این روزها 4 عصر است و شیعه ها 4.5)

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

آن چه از سیدنی دیدم- 5

برنامه های تلویزیونی استرالیا

برنامه هایی که در تلویزیون استرالیا دیدم، برنامه های پرمحتوایی نبود. تعداد کانال های تلویزیونی زیاد نبود و به نظرم حدود 15 شبکه داشتند که محتوای برنامه ها؛ مسابقه های تلویزیونی، تعقیب و گریز افرادی که با سرعت زیاد رانندگی می کردند و پلیس آن ها را متوقف می کرد و دلایل سرعت زیاد را می پرسید (مشابه این برنامه در تلویزیون ایران هم هست)، فیلم های قدیمی امریکایی، مسابقات گلف و چیزهایی شبیه به این حوزه ها بود. معمولا در روزهای شنبه و یک شنبه شب، تلویزیون فیلم های خوب پخش می کرد که هر 10 دقیقه یک بار به مدت 5 دقیقه تبلیغات پخش می کرد. 
برنامه های تبلیغ هم غالبا بی محتوا و به عبارتی چرت بود، و از این منظر شباهت زیادی با تبلیغات بازرگانی تلویزیون ایران داشت. از دوستان ایرانی مقیم سیدنی شنیدم که ماهواره ها، استرالیا را در برنامه های تلویزیونی پوشش نمی دهند و برنامه های BBC و CNN به عنوان شبکه های فراگیر در دنیا، در استرالیا در دسترس نبود. 
ورود اقلام خوراکی و خیلی از چیزهای دیگر توسط مسافران به استرالیا ممنوع است و سخت گیری خیلی زیادی در بازرسی وسایل شخصی اعمال می شود. مشاهده نحوه این بازرسی ها و رفتار مسافران سرگرمی مردم استرالیاست و تلویزیون برنامه هایی در این مورد پخش می کرد. 

برداشت از زندگی

در طی دوران زندگی، معمولا 15 تا 20 سال اول زندگی جسم به کمال می رسد و به طور متوسط 50 سال بعد فرصت تکامل روحی و معنوی است. 

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

تفاوت تدریس در آلمان و ایران

این روزها دو اتفاق همزمان رخ داد که هر دو از یک جنس بودند و مقایسه آن ها تفاوت تدریس را در آلمان و ایران برای من مشخص تر کرد.
در رویداد اول چند ماه پیش 4 نفر از دانشجویان صنایع شریف مراجعه کردند و برای انجام پروژه درس اصول مدیریت اطلاعات می خواستند. اطلاعاتی از قبیل شرکت های زیر مجموعه شرکت و می گفتند اگر در پروژه نیاوریم استاد نمره نمی دهد؛ یا گروه های غیررسمی که وقتی پاسخ گرفتند در شرکت ما این ها را نداریم گفتند ما حتما باید بیاوریم و اجازه گرفتند که بنویسند گروه کوه یک گروه غیررسمی در سازمان است تا نمره پروژه را بالاتر ببرند؛ یا این که لیست کمیته های شرکت، تعداد کارگر، تعداد سرکارگر، تعداد کارمند را می خواستند.
در رویداد دوم، همسر گرامی که در آلمان دانشجوی رشته غیرمدیریت است، درس اصول مدیریت را دارد، می گوید که استاد درس گفته به عنوان پروژه لیست آموزش های مورد نیاز کارکنان در زمان تغییر سازمان را تهیه کنید.

وقتی این دو را در کنار هم می گذارم، بخشی از علت عدم پیشرفت علم مدیریت را ایران را می توانم معلول همین رویکردهای تدریس بدانم. وقتی که آن گروه دانشجویان آمدند و برایشان گفتم که من هم روزگاری این درس را گذرانده ام و برایشان سرفصل های جزوه درس را که در یاد داشتم، توضیح دادم، همگی متوجه شدیم که سرفصل های درس نسبت به 10 سال پیش هیچ فرقی نکرده و تازه 10 سال قبل من می دانستم که این سرفصل ها از 15 سال قبل هم تدریس می شده یعنی از 25 سال پیش تا بحال همان درس با همان کیفیت در کلاس تدریس می شود.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

آن چه از سیدنی دیدم- 3

زبان دوم در سیدنی

جمعیت استرالیا حدود 22 میلیون نفر است + و به دلیل مهاجر پذیری استرالیا، جمعیت چینی ها در بین مهاجران بیشتر است. قیمت های بالا در استرالیا برای محصولات ارزان چینی بازار خیلی خوبی ایجاد کرده است و تقریبا همه فروشگاه ها مملو از اجناس چینی است. حجم بیزینس بالا با چینی، این اقلیت را در بین سایر ملیت ها و هم زبانان، قدرتمند از بقیه کرده است. در فرودگاه ها، بانک ها، فروشگاه ها و ... زبان اول انگلیسی است و زبان دوم چینی است و تابلوها و نوشته های چینی همه جا دیده می شود. حتی در فرودگاه ها، فردی که اطلاعات پروازها را اعلام می کرد، پس از زبان انگلیسی، به چینی اعلام می کرد. 

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

آن چه از سیدنی دیدم- 2

سیدنی شهر نه چندان مدرن 

سیدنی از نظر استاندارد زندگی در رتبه بالایی در بین سایر شهرها قرار دارد، اما چندان مدرن هم نیست. شهر یک مرکز اصلی دارد که به آن سیتی می گویند و مرکز تجارت و بیزینس است. بناهای زیبا مانند سالن اپرای سیدنی و هاربور بریدج در این منطقه قرار دارد. علاوه بر آن کلی برج و ساختمان جدید در سیتی ساخته شده است. از سیتی که خارج می شوی، خیلی از ساختمان ها قدیمی است. خانه های یک طبقه قدیمی که طول آن به اندازه یک خودرو است و عرض چندانی هم ندارند، زیاد دیده می شود. برخی از جاهای شهر در حال ساخت و ساز برج های مدرن بودند اما تعداد آن ها به نسبت کم بود. هر قدر که از سیتی دور می شوی و به سمت اطراف شهر می روی، شکل خانه ها از آپارتمان به خانه تبدیل می شود. اما در این میان محله هایی را می بینی که مانند بافت های فرسوده جنوب تهران است. حتی صحنه های کابل های برق آویزان که به صورت درهم تنیده بودند هم دیدیم. در یک نگاه چند روزه از منظر میزان مدرن بودن، سیدنی چیزی بین تهران و شهرهای آلمان است.

سالن اپرا
پل معروف سیدنی- هاربور
منطقه سیتی

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

آن چه از سیدنی دیدم- 1

حدود یک هفته در سیدنی بودیم. دنیایی متفاوت با همه جاهایی که تا بحال دیدم. استرالیا جایی است که گویی ته دنیاست و از همه جا دور است. اختلاف ساعت 7.5 ساعت با تهران و 10 ساعت با برلین دارد و فصل هایش نیز نقطه مقابل نیم کره جنوبی است.در این جا مشاهدات و برداشت هایم را در مورد سیدنی می نویسم.

سیدنی شهر گران
استرالیا در مقایسه با اروپا و ایران خیلی گران است، از نظر استانداردهای زندگی در این چند ساله همیشه جزو 10 شهر اول دنیا بوده است اما بسیار گران است. مثلا اجاره یک آپارتمان 80 متری 2 خوابه نوساز، ماهانه 1900 یورو است، یا اجاره یک سوئیت ماهانه حدود 1300 یورو است. پرداخت اجاره ها به صورت هفتگی است و توافق برای اجاره منزل نیز به همان صورت هفتگی انجام می شود.
هزینه زندگی به طور کلی بسیار بالاست و برای یک زندگی متوسط رو به بالا ماهانه باید حدود 3000 یورو هزینه کرد. در مقابل درآمدها نیز بالاست. حقوق یک مهندس سالانه بین 80 هزار تا 140 هزار دلار استرالیاست (60 هزار تا 100 هزار یورو) که به صورت خالص حدود 6 تا 9 هزار دلار استرالیا دریافتی خواهد بود. 
با این وضع هزینه و درآمد، اگر درآمد داشته داشتی برای زندگی جای خوبی است و اگر کاری نداشته باشی و بخواهی از جیب بخوری، طی چند ماه هر چه داری از دست خواهی داد.

قهوه واقعا تلخ

از سریال قهوه تلخ تا بحال قسمت های 11 تا 18 را دیده ام. نه کارشناس رسانه ام، نه چیزی در این زمینه ها می دانم، اما به عنوان مخاطب دریافت من از این سریال، چیز جدیدی نبوده است. این سریال یک ورژن نازل از سریال شب های برره است.
در هر قسمت یک نفر هست که 4 تا 10 بار عبارت پدر سوخته و ... را تکرار می کند، چند خانم به هم فخرفروشی و حسودی می کنند، حرف های ابله ها زده می شود و داستان تمام می شود. حالا ممکن است که چندتایی هم جمله معترضه یا طنزمعنا دار در آن گفته شود که به نسبت کل زمان سریال چیزی نیست. در مقام مقایسه این سریال هم چیزی شبیه به اخراجی هاست که بازه ای از تاریخ ایران را به سخره گرفته و روایتی هزل گونه برای شاد کردن مخاطب ارائه می کند و همانطور که اخراجی ها پرفروش شد، این سریال هم پرفروش خواهد بود. بدترین جای سریال به نظرم تصویر همان مسوول امنیه است که دائما فحش می دهد و مستشار را تحقیر می کند و مخاطب از فرط بلاهت ایشان باید بخندد و لبخند بزند و این هم باز روایتی قریب از همان داستان اخراجی هاست.
فروش خوب سریال نشان دهنده نیاز بازار است که تشنه محصول جدید است و شاید خلاصی از صدا و سیما و شاید به دنبال ذره ای خنده! هر چه هست بازار کشش دارد و سرمایه گذاری در این بازار، درآمد خوبی برای سرمایه گذار خواهد داشت.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

کلاس آشنایی با فرهنگ ها

روزهای اول شروع درس خواندن در برلین، کلاسی داشتیم به نام Inter Cultural Training که هدف آن آشنا کردن دانشجویان با فرهنگ های مختلف و شیوه های رفتاری و مدیریت کردن تضادهای احتمالی بود. مثلا مقایسه صریح بودن و مبهم بودن بین غربی ها و شرقی ها و یا پذیرفته سلسله مراتب در غربی ها و شرقی ها. نکات جالبی در کلاس طرح شد و در انتهای کلاس استاد مربوطه، طرح های یک خانم چینی به نام Liu Young در توصیف فرهنگ های شرقی و غربی را نمایش داد. این طرح ها قدیمی هستند اما برای وصف گونه های رفتاری، گویا و کاربردی هستند. 
نمونه این طرح ها در این لینک در دسترس است. (قرمز نماد شرقی و رنگ آبی نماد فرهنگ غربی است) +

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

وقت گذرانی برای اینترنت

این ترم درسی داریم به نام آمادگی برای انجام پروژه در شرکت ها. رویکرد این درس استفاده از ابزارهای جدید برای انجام پروژه است. استاد محترم ما می گفت به جای این که بنشینید و ساعت ها وقت به چرخیدن در فیس بوک و گوگل ریدر بگذرانید، سراغ ابزارهای جدیدی که در گوگل است بروید (مانند گوگل آنالیتیکز) و ایده های جدید بدهید تا بتوانید پول دربیاورید. می گفت با این همه وقت گذارانی پای اینترنت، در نهایت آدم های سطحی می شوید که دانش و مهارت شان هیچ عمقی ندارد. 

مدیریت پروژه در آلمان

گفته می شود که ایستگاه راه آهن مرکزی برلین، بزرگترین و مدرن ترین ایستگاه قطار در اروپاست. این ایستگاه را در سال 2006 به دلیل مسابقات جام جهانی در برلین ساختند. این ساختمان 8 طبقه دارد و سقف آن به گونه ای طراحی شده است تا از انرژی خورشیدی، برق مورد نیاز ایستگاه را تامین کند. در این ایستگاه در چند طبقه قطارها مسافران را پیاده و سوار می کنند.
چند روز پیش استاد درس مدیریت پروژه ما می گفت که برای ساخت این ایستگاه 12 تیم مهندسی و ساخت به کار گرفته شده بودند. منتها در طراحی این ایستگاه یک مشکلی وجود دارد و در زمان طراحی، سقف طبقه بالای ایستگاه که قطارها در آن توقف می کنند، از طول قطارها کمتر است و اتفاقا واگن های درجه یک در قسمت بدون سقف قرار می گیرند. استاد ما به شوخی می گفت که جریمه آدم های پول دار ااین ست که برای سوار شدن به قطار، در صورت بارش برف و باران اول باید خیس شوند و بعد سوار قطار شوند. عکس های مراحل ساخت ایستگاه در این لینک است. +)

نمای از بالای ایستگاه
نمای بیرونی ایستگاه

نمای داخل ایستگاه
طبقه بالای ایستگاه
نمای داخلی ایستگاه


۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

خرید و فروش ارز راهی برای کسب درآمدی مناسب

این روزها که ارز به صورت سهمیه بندی شده از طریق بانک ها و صرافی ها با بلیت مسافرتی تا سقف 2000 واحد داده می شود، هر روز می توان یک درآمد خوب به دست آورد. 
ابتدا صبح به یک آژانس مسافرتی بروید و همراه با دو عدد پاسپورت، یک بلیت برای ترکیه که نیازی به ویزا ندارد، خریداری نمایید. آژانس برای شما بلیت الکترونیکی صادر می کند. از بلیت ها کپی بگیرید و سپس با کپی بلیت ها به یک صرافی بروید و به ازای هر نفر، 2 هزار یورو معادل 4 هزار یورو خریداری کنید. صرافی کپی بلیت ها را مهر می زند. یوروی به دست آمده را به یک صرافی دیگر ببرید که ارز آزاد را خرید و فروش می کند. تفاوت قیمت آزاد و دولتی هر یورو حدود 50 تومان است. بنابراین به ازای 4 هزار یورو، 200 هزار تومان استفاده خواهید کرد. مجددا به آژانس مربوطه مراجعه کنید و بلیت ها را پس بدهید. هزینه کنسل کردن بلیت هواپیما، حداکثر 50 هزار تومان است. در حدود چند ساعت، حداقل 100 هزار تومان کسب کرده اید.  

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

قیمت دلار، تاریخ یا خاطره


ملتی که نتواند از گذشته خود درس بگیرد، محکوم به فناست.
این نوشته ها + ، + برای من ترسیم کننده گذشته ای نه چندان دور است. اواخر سال 73 و اوایل سال 74، قیمت دلار هر روز بالا می رفت. قیمت دلار در طی چند ماه از 300 تومان به 700 تومان رسید. مردم شب ها می رفتند در مقابل بانک ها صف می کشیدند تا بتوانند سهمیه 5000 دلاری خود را بگیرند. آن زمان ما دانش آموز سال چهارم بودیم و برای کنکور مرحله اول آماده می شدیم. هر کس که به ما می رسید و درس خواندن ما را می دید، به طعنه و کنایه می گفت اگر دلار فروش شوید بهتر از مهندس شدن است. قیمت دلار هم هر روز بالاتر می رفت. شایع شده بود که کلینتون رییس جمهور وقت امریکا، در یک فیلم تبلیغاتی، در یک دست یک اسکناس هزار تومانی و در دست دیگر یک اسکناس یک دلاری گرفته و گفته قیمت این دو باید برابر شود و از این جهت کنترل قیمت ارز برای نظام حیثیتی شده!
بعدتر حتی قیمت تا 900 تومان هم بالا رفت اما با امنیتی شدن موضوع، دوباره قیمت ها ارزان تر از 700 تومان شد. کار تا جایی بالا گرفته بود که ماموران هر کسی که می خواست ارز را در بازار آزاد بفروشد، دستگیر می کردند و تنها کانال تعریف شده برای خرید و فروش ارز تنها شعب ارزی بانک ها بودند. 
و حالا گویا این اتفاق دوباره در حال تکرار است. تکرار وقایع و روندهای 15 سال قبل!

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

خورخه

از ونزوئلا آمده، نامش خورخه و در برلین دانشجوست. می گوید 80 درصد مردم کشورش فقیر هستند و 20 درصد خیلی پولدار. تفریح غالب مردم فقیر تماشای تلویزیون است و حاضرند در عین بی پولی، هزینه زیادی بابت خرید تلویزیون ها لوکس مانند LED کنند. شیر در کشورش خیلی گران است و البته دو نرخی است. یک قیمت دولتی دارد و قیمت بازار آزاد که 4 برابر قیمت دولتی است. نرخ ارز هم همین طور است. یک یورو به نرخ دولتی 3000 واحد پولی ونزوئلا مبادله می شود و در بازار آزاد 10000 واحد پولی. به دلیل این اختلاف قیمت ها و جلوگیری از هر گونه سو استفاده احتمالی، دولت هزار و یک مکانیزم کنترلی قرار داده است. مهم ترین منبع درآمد کشورشان نفت است و همان گرفتاری های ایران را به عنوان یک کشور نفتی دارند.
خورخه برای تامین هزینه زندگی در برلین، یک کامیون به ارزش 17 هزار یورو در کشورش خریده و همان جا هم اجاره داده است و ماهانه 2 هزار یورو از محل آن درآمد دارد. 
به دلیل روابط دوستانه ایران و ونزوئلا، نرخ تعرفه واردات کالا به ونزوئلا از ایران 2 درصد تعیین شده است. پیشنهاد خورخه راه اندازی یک بیزینس صادرات کالا از ایران به کشورش بود، منتها تقریبا هیچ کالایی پیدا نکردیم که حتی با تعرفه 2 درصد، در آن جا نسبت به رقبا ارزان تر باشد. مملکته داریم؟

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

استراتژی و امید

یک استادی داریم که استراتژی درس می دهد و مدیر دپارتمان استراتژی شرکت مخابرات آلمان است. در جلسه معارفه اساتید بودیم و چند دقیقه ای فرصت شد تا با هم گفتگو کنیم. گفت که شما ایرانی ها متفکران خیلی بزرگی دارید. شماها می توانید به سرعت رشد کنید. گفت می دانم که محدودیت ها برای شما زیاد است اما استراتژی یعنی همین که شما بتوانید مسیر موفقیت را از بین موانع پیدا کنید. به عنوان مثال شرکت سامسونگ تا 10 سال پیش در اروپا شناخته شده نبود و تا 20 سال پیش این شرکت اصلا وجود نداشت، اما این شرکت الان هر روز در حال توسعه و موفقیت است. این ها باید الگوهای ما باشند برای این که بتوانیم در یک دنیای پررقابت تلاش کنیم و استراتژی را پیدا کنیم. 
جواب من این بود که حرفت درست است اما بالاخره نبود زیرساخت و برخی از عوامل خود به خود، مشکل ایجاد می کنند و بستر رشد را سخت تر می کنند. مثلا همین سامسونگی که می گویی، اگر به جای کره در افغانستان بود، احتمالا 10 ساله به این جا نمی رسید و شاید دیرتر می رسید. 
گفت که این حرف ها را قبول دارم اما ما در آلمانی یک ضرب المثلی داریم که می گوییم آستین هایت را بالا بزن و از مشکلات نترس و بهترین راه را برای خودت پیدا کن، شما هم در ایران می توانید همین طور باشید. ابتدا برای شخص خودتان استراتژی و راه های مطلوب را پیدا کنید و بعد برای سازمان ها. گفت فرض کن که من به جای آلمان در مغولستان متولد شده بودم، آن موقع باید چه می کردم. می گفتم چون من مغول هستم نمی توانم کاری بکنم و همین طور سرجای خودم می ماندم. البته که نه! باید حرکت کرد و راه های مناسب را پیدا کرد. در آخر هم توصیه کرد که امید را از دست ندهید و فکر کنید، استراتژی داشته باشد و تلاش کنید. 
تا چند ساعتی بعد از این صحبت ها، یک گلوله انرژی بودم!

پی نوشت: این نوشتار در مورد منطق امید خواندنی است.  لینک

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

مهمانان یونانی

2 مهمان یونانی داشتیم. البته این بار در ایران نه در برلین، علاقه زیادی به غذاهای ایرانی و بقیه جاذبه های توریستی تهران داشتند. از ما خواسته بودند که شهر را نشان دهیم و شام هم برویم بیرون. حدود 1.5 ساعت طول کشید تا با هم به درکه رفتیم و در رستوران برای این که سورپرایز شوند، ماست موسیر، زیتون پرورده، بورانی، شیشلیک و بختیاری و میرزاقاسمی سفارش دادیم و کلی هم تعریف کردیم که این ها از مجموعه لذیذترین غذاهای ایرانی هستند. وقتی که غذاها و پیش غذاها را آوردند، گفتند که همه به جز میرزاقاسمی را در یونان دارند.
در آخر کار هم وقتی صورتحساب آورده شد، رفتار عین ایرانی ها بود. هر کدامشان دست در جیب کرده بودند که ما حساب می کنیم و جون مهندس و از این جور حرف ها!

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

روزگار مدرسه ابتدایی 8- کچل کردن

از دغدغه های مهم ما در دوران مدرسه اجبار به کچل کردن یا کوتاه کردن موی سر با ماشین نمره 4 بود. هر سال اول مهر که مدرسه می رفتیم باید سرها تراشیده می شد وگرنه یا نمره انضباط ما کم می شد یا توسط ناظم محترم به شکل عجیبی این کار انجام می شد. مهم ترین دلیل مقاومت بچه ها هم این بود که در سه ماه تابستان حسابی موها بلند می شد و همه احساس خوش تیپی می کردند و بعد مجبور می شدند که خود را بدون مو تصور کنند. در نزدیکی خانه ما آرایشگاه مردانه ای بود که شخص آرایشگر عادت به مسخره کردن بچه ها داشت. می گفت این کله ها شما شبیه به کدو تنبل است و آن ها که درس نمی خوانند کله شان عین کدو تو خالی است.
در طی هفته اول اگر موها کوتاه نمی شد، خود مدرسه دست به کار می شد. یک سال، یکی از بچه ها به هیچ کدام از اولتیماتوم ها توجهی نکرد و دست آخر ناظم محترم رفت سر صف و گوشش را کشید و تا آن سکوی معروف آوردش. بعد پس از چند تنبیه نوازش گونه جلوی همه یک چهارراه جلوی موهایش درست کرد و گفت حالا دیگه مجبوری بری موهات را کوتاه کنی.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

روزگار مدرسه ابتدایی 7- ایام جنگ

مدرسه رفتن دوران ابتدایی ما از مهر 62 بود تا اسفند 66! اوایل که کلاس های پایین تر بودیم ما با شعار دادن علیه آمریکا و صدام و ... در پشت جبهه ها با دشمن می جنگیدیم. بعدتر که جنگ با موشک و چیزهای دیگر به تهران کشیده شد، در مدرسه ما یک پناهگاه ساختند و هر وقت که صدای آژیر می آمد همه می دویدیم به سمت پناهگاه. 
سال 66 این دویدن ها زیاد شده بود. شاید در یک روز سه یا چهاربار می رفتیم و دوباره برمی گشتیم. یک روز بارانی و سرد مدت زمان پناهگاه ماندن ما زیاد شد، نمی دانم چقدر طول کشید اما هر چه بود، آنقدر زیاد شد که تعدادی از بچه ها از معلم ها اجازه می گرفتند و تحت الحفظ می رفتند دستشویی و برمی گشتند. تعدادی هم از ترس و نگرانی برای بقیه اعضای خانواده گریه می کردند. پناهگاه چون برای استفاده کوتاه مدت تجهیز شده بود، برق کشی هم نشده بود بنابراین همه در تاریکی بودیم. یکی از معلم ها وقتی که نگرانی بچه ها را دید، از همه خواست برای این که به رزمندگان اسلام کمک کنیم، همه با هم شعار بدهیم تا زودتر از وضعیت خلاص شویم و به دنبال او ما هم شعار می دادیم. آن روز آنقدر شعار دادیم که مستقیم از پناهگاه رفتیم کیف هایمان را از کلاس برداشتیم و به خانه رفتیم. 
بعدا که جنگ تمام شده بود مشابه این پناهگاه در مدرسه راهنمایی و دانشگاه هم بود. کاربری این پناهگاه در دانشگاه که روبروی ساختمان ابن سینا بود، تحویل اقلام سهمیه ای به دانشجویان و کارکنان بود.

روزگار مدرسه ابتدایی 6- مراسم هو کردن

در مدرسه 1500 نفری ما تعدادی از بچه ها درس نخوان بودند. یک ناظمی داشتیم که علاقه زیادی به تادیب محصلان داشت. هر از چندی از معلمان لیست شاگرد تنبل ها را می گرفت و در زمان در زنگ تفریح لیست معروفش را می آورد و اسامی درس نخوان ها را از پشت بلندگو اعلام می کرد و می گفت "بیایید این جلو کنار من" آن جلو یک سکو بود که معلمان آن جا می ایستادند و بر کل صف ها اشراف داشتند. این دانش آموزان تنبل را می آورد روی این سکو و می گفت: "بچه ها این ها شاگرد تنبل های مدرسه هستند که درس نخوانده اند و حالا هم با شمارش من آن ها را هو کنید." به اشارت او هو کردن شروع می شد و خاتمه می یافت. سپس من باب تبشیر می فرمود که همه بدانند هر کس درس نخواند هو می شود.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

روزگار مدرسه ابتدایی 5- اولین جایزه

کلاس اول بودم. یک روز معلم من را صدا کرد و گفت فردا بگو به مادرت بیاید مدرسه. آن روز به خانه رفتم و با کلی دلهره و اضطراب موضوع را به مادرم گفتم. فردایش از مادرم پرسیدم که چرا باید به مدرسه می آمد و او هم با خونسردی گفت: "هیچی! معلم می خواست راجع به درس تو یک چیزهایی بگه و گفت که درس تو خوب است." چند روز گذشت و یک روز معلم آمد به کلاس و یک بسته کادو در دستش بود. مرا صدا کرد و جلوی بچه ها گفت که این درسش خوب بوده و این هم جایزه اش. رسم معمول ما هم این بود که برای بچه ها کف می زدند و تشویقش می کردند. آن لحظات بسیار خوشحال بودم. وقتی که برگشتم سرجایم بهتر از هر زمان دیگری به درس گوش می دادم. دست به سینه نشسته بودم و هر چه معلم می گفت تکرار می کردم و گاهی اوقات هم اطراف را با شادی تمام نگاه می کردم. به معنی واقعی کلمه خرکیف شده بودم. بعد از مدرسه هم با عجله به خانه رفتم تا جایزه ام را به مادرم نشان دهم، غافل از این که خود او این جایزه را برایم خریده بود. 
وه چه دنیای بی دغدغه و زیبایی داشتیم!

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

روزگار مدرسه ابتدایی 4- تنبیه


از کلاس اول تا سوم معلم های ما خانم بودند. کلاس چهارم (سال 65) معلمی داشتیم به نام آقای محمدی. جوانی بود چهارشانه و هیکلی و برومند و البته به غایت دیوانه! از ویژگی های ایشان روش های تنبیهی وی بود.
هشدار: اگر فرد دلرحم و طرف دار حقوق بشری هستید، لطفا از این جا به بعد را نخوانید، چون در مورد روش های تنبیه ایشان است و البته تلخ!



گاهی اوقات دانش آموزان خاطی و درس نخوان را در جلوی تخته به خط می کرد و ابتدا یک چک می زد. بعد باید دست شان را دراز می کردند که با خط کش چوبی در کف دستشان کوبیده شود. بسته به نمره بدی که گرفته بودند که تعداد ضربه ها فرق می کرد اما دردناک بود. چند نفری بودند که دیگر عادت کرده بودند و به اصطلاح پوست کلفت شده بودند و این روش در موردشان اثربخشی نداشت. بنابراین معلم محترم از گوش هایشان می گرفت و بلندشان می کرد و بعد محکم به زمین می کوبیدشان. از نشانه های تنبیه شدگی گریه کردن بود. اگر دانش آموزی به گریه می افتاد یا می گفت غلط کردم، می توانست برود و سر جایش بنشیند. 
روش دوم ایشان فلک کردن بود. نیمکت جلویی کلاس مخصوص این کار بود. سه نفری که آن جا می نشستند باید می رفتند و در ته کلاس می ایستادند تا مراسم تنبیه تمام شود. روش کار به این صورت بود که فرد خاطی باید روی قسمت بلند نیکمت (جایی که برای نوشتن بود) دراز می کشید. بعد معلم محترم ما کمربند سه نفر را قرض می گرفت تا وی را از ناحیه سینه و کمر و مچ پا به نیمکت ببندد. بعد با کمربند چرمی خودش یا شلینگ مخصوصی که برای این کار در دفتر مدرسه وجود داشت، به پاهای آن فرد می زد. اینقدر شکنجه ادامه می یافت تا محصل خاطی بگوید غلط کردم، آقا به خدا درس می خونم، آقا ببخشید، مامان و .... 
این مراسم این قدر آزاردهنده بود که با چند تا از بچه ها به فکر افتادیم چه کنیم. من یک کمربند پارچه ای داشتم. یکی از بچه ها پیشنهاد کرد، دفعه بعد اگر معلم کمربند خواست این را بدهیم چون احتمالا دردش کمتر است. همین طور هم شد، طبق نقشه قبلی کمربند من را به معلم دادیم تا مراسم تنبیه برگزار شود. معلم چند تا که زد، گفت : "عجب کمربند خوبیه! باهاش می شه ضربه های ریز زد تا حسابی کباب کنه." 
الان که 24 سال از آن روزهای من گذشته نمی دانم اگر این روزها یک چنین اتفاقی در جامعه آموزش و پرورش بیفتد، چه خواهد شد. امیدوارم هرگز کسی از این تجربه ها نداشته باشد.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

روزگار مدرسه ابتدایی 3- خوراکی ها

در زمان مدرسه رفتن ما، خوراکی محبوب بچه ها، نان بربری و قطعه ای پنیر یا کالباس مارتادلا بود. هم پنیر و هم کالباس سهمیه بندی بود. سرایدار مدرسه می رفت بربری داغ می گرفت و در دکه ای که مخصوص این کار بود، نان ها برش می خورد، طول نان ها فکر کنم حدود 10 سانت بود و یک تکه کالباس مارتا به طول 5 سانت، عرض دوسانت و ضخامت 3 میل (اندازه ها تقریبی است) با یک قاچ گوجه در آن می گذاشت. روزهایی که پول داشتیم، یک تومان می دادیم و یک لقمه می خریدیم. هنوز هم بو و مزه آن کالباس مارتا را با آن که احتمالا نسبت به این روزها کاملا غیربهداشتی بود، به یاد دارم. تا کلاس پنجم که برسیم قیمت این لقمه ساندویچ هر سال یک تومان اضافه شد و شد 5 تومان.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

روزگار مدرسه ابتدایی 2- معلم های محبوب

مدرسه که می رفتیم، به دلیل کانتکس آن روزهای جامعه که مقارن با جنگ بود، محبوب ترین معلمان ما، معلم های دینی و قرآن ما بودند. هر روز صبح در صف که می ایستادیم، می آمدند و چند دقیقه ای شعار می دادند و ما هم تکرار می کردیم. شعارها هم به دلیل همزمانی با جنگ، مرگ بر صدام و امریکا و ... بود و بعد هم دعا می خواندیم. بچه بودیم و آن ها هم مکانیزم انگیزشی ما را می دانستند. می گفتند طوری شعار بدهید که صدا برسد به جبهه ها تا رزمنده ها بشوند و قوت قلب بگیرند. ما هم هر چه در توان داشتیم داد می زدیم. الان که مدت ها گذشته، می فهمم که همسایه های مدرسه از دست ما چه کشیده اند.

روزگار مدرسه ابتدایی 1- نظم در مدرسه


سال 62 کلاس اول من شروع شد. مدرسه ما 48 کلاس داشت و حداقل در هر کلاس 30 نفر بودند در دو شیفت بودند. در هر شیفت مدرسه، ما حدود 1500 نفر بودیم. زنگ های تفریح اوج آنتالپی و بی نظمی بود. 1500 نفر در حیاط مدرسه بودند و در طی 10 تا 15 دقیقه زنگ تفریح هر کسی به کاری مشغول بود. قلعه از رایج ترین بازی ها در مدرسه بود و ویژگی این بازی هم معلوم است دویدن برای این که توسط گروه دیگر دستگیر نشوی. در این وضعیت در یک لحظه شاید 500 نفر در حال دویدن بودند و عده زیادی هم در صف دستشویی و آب خوری! 
کادر مدیریتی مدرسه برای کنترل بچه ها و جلوگیری از دویدن آن ها عاجز بود. هر قدر خواهش و التماس می کردند کسی به این چیزها توجه نمی کرد. مدرسه ما هم مانند بقیه مدرسه یک مدیر داشت و چند ناظم. آخرش هم نفهمیدم که چند ناظم داشت اما از ویژگی های ناظم ها این بود که در زنگ تفریح هر کدام یک شلنگ 30 سانتی در دست داشت و هر کسی را که می دوید دنبال می کردند و با شلنگ می زدند! این شلنگ معمولا اندام های پشتی را در مورد هدف قرار می داد و بدجوری کبود می کرد. گاهی که دست ناظم به محصلان گریزپا نمی رسید این شلنگ به سمت شان پرتاب می شد. یعنی در این بازی قلعه هم ناگریز از فرار از دست گروه رقیب بودی و هم به دنبال مفرری برای شلنگ نخوردن.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

فروشگاه Apple


فروشگاه اپل در برلین با سیب های سبز تزیین شده بود. علت را که پرسیدم گفتند امروز قرار است بیزنس من های برلین از این جا بازدید کنند. به من هم یک سیب تعارف کرد و برداشتم.

در گذشته شنیده بودم که لگوی اپل نمادی است از سیب گاز زده شده آدم و حوا که موجب هبوط انسان به زمین شد. 


۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

زبان حالِ حکایتهای آیندۀ اقتصاد ایران

تابحال چند بار نوشته دکتر نیلی در مورد آینده اقتصاد ایران را خوانده ام و برای آینده ای که در ایران در پیش است، متاثر شدم، نوشته طولانی است اما باید آن را با دقت خواند. لینک
این مطلب به قول نویسنده برای اطلاع همگان نوشته شده است. یکی از دوستان پیشنهاد کرده بود که تا جایی که می توانیم از این مطلب نسخه کاغذی تهیه کنیم و دست به دست بچرخانیم. 
دو جای نوشته از نگاه احساسی جالب است: 
درآمدهای ارزی، از سال 1388، آهنگ ملایم کاهشی گرفته و شاید طی سالهای آینده، دیگر آن شکوفایی گذشته تکرار نشود. سالهای زیادی است که هرگاه در فصلهای تابستان و اوایل پائیز، صف مورچه‌ها را می‌بینم که چگونه موادغذایی دوران کمبود زمستان را، با بهره‌گیری از وفور فصلی، با تلاشی زایدالوصف اندوخته می‌کنند تا مصرفی هموار داشته‌باشند و دچار مشکل نشوند، به حال آنها غبطه می‌خورم.

این نوشته طولانی را می‌توان به منزله یک هشدار تلقی کرد. فرض کنید کسی به اهالی یک منطقه مسکونی مثلاً یک شهرک هشدار بدهد که براساس اطلاعاتی که دارد، سِیلی بزرگ در راه است و اگر به این آبادی برسد، "همه چیز" را با خود خواهد برد. گروهی از اهالی این آبادی، آجرها و سنگها و دیگر مصالحی را که می‌توان برای ساختن سیل‌بند استفاده کرد، به سمت یکدیگر پرتاب می‌کنند و هر بار که تیر به هدف می‌خورد، شادی زایدالوصفی در چهره آنها پدیدار می‌شود و گروهی دیگر به قصه‌گویی و بازی مشغولند. در حالی که امواج سیل، هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می‌شود. راستی اگر آنها می‌دانستند که این سیل با آنان چه خواهد کرد، باز هم اینگونه رفتار می‌کردند و همچنان به بازی و دعوا می‌پرداختند؟

تفاوت کی بردی


تا چند وقت پیش در عجب بودم از کی برد آلمانی، که جای حروف در آن جابجاست و برای ما که به کی برد انگلیسی عادت داریم، کار کردن سخت است. مثلا در آن حروف Z , Y جابجاست. دو نقطه و خط فاصله جای دیگری است و خلاصه کار کردن با آن سخت است. امروز کی برد فرانسوی دیدم که از آلمانی هم عجیب تر است. Z , W جابجا هستند. حروف آ و کیو هم در جای دیگری هستند. 
هر قدر که کی برد آن ها برای ما عجیب است، کی برد مورد استفاده ما هم برای آن ها عجیب به نظر می رسد. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

عید فطر در آلمان

ابتدا می گفتند که عید پنج شنبه است، روز چهارشنبه در سایت مرکز اسلامی هامبورگ اعلام شد که با محاسبات دقیق انجام شده، جمعه روز عید فطر است. + روز پنج شنبه عصر مرکز اعلام کرد که به دلیل اوضاع جوی و ابری و ... امکان رویت هلال وجود ندارد و عید روز شنبه است + عیدی که قرار بود پنج شنبه باشد، در نهایت شنبه شد و همه این ها در حالی است که ماه رمضان یک روز زودتر از ایران شروع شده بود. 
جالبترین نکته در این بین مبلغ فطریه بود. در مقایسه با ایران قیمت اکثر اقلام خوارکی تقریبا، برابر یا کمتر است اما مبلغ فطریه در ایران 1500 تومان است و در آلمان 9 یورو در نظر گرفته شده است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

بیزینس دونر در برلین

بسته بندی دونر
محتویات دونر
دونر که در ایران به نام کباب ترکی شناخته می شود از غذاهای محبوب ترک هاست که به مرور زمان در آلمان هم فراگیر شده است و آلمانی ها هم از خوردن آن لذت می برند. البته دونر با نوعی که ایران عرضه می شود متفاوت است و چربی آن خیلی کمتر است و خوشمزه تر. حداقل قیمت دونر در برلین 2.5 یورو است و بسته به حجم مخلفات داخل آن تا 4 یورو هم فروخته می شود. 
بر طبق آمار روزانه در برلین 20 تن گوشت دونر توزیع می شود و در هر دونر حدود 100 گرم گوشت استفاده می شود. با فرض قیمت پایه 2.5 یورو برای هر دونر، میزان فروش روزانه دونر در شهر برلین، 5 میلیون یورو است. گاهی اوقات فکر می کنم که اگر کسی بتواند کاهوی این دونری ها را تامین کند، برای عمری بار خودش را بسته است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

مرزع سبز فلک

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
هر بار که به اواخر ماه رمضان نزدیک می شویم، این شعر حافظ را با صدای شجریان در ذهنم مرور می کنم که یک ماه با نخوردن و ... گذشت و آن چه ماند، بدنی با وزن کمتر است و شاید روحی پیراسته از پلشتی ها! و شنیدن این شعر با صدای شجریان که همیشه زیباست. +

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

دین عوامانه

امسال فرصتی شد که در شب قدر سخنرانی دکتر مهدوی را در باب دین عوامانه گوش کنم. این سخنرانی در شب 21 ماه رمضان امسال ایراد شده است و واقعا شنیدنی است. دانلود

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

مدیریت ایرانی

کفاشیان یکی از مدیران ایرانی است که در جریان تقابل با علی دایی، بارها در این چند ماهه بی کفایتی و نالایقی وی، در معرض افکار عمومی قرار گرفته است. چهره مظلومانه وی، ترحم انسان را برمی انگیزد اما وقتی که بی تدبیری و ناشایستگی وی را نگاه می کنی، این سوال در ذهن زنده می شود که چند نفر از این نوع مدیران در پست های مختلف در ایران به زعم خود در حال خدمت به کشور هستند و چه هزینه های هنگفتی از این بابت به کشور تحمیل می شود. کفاشیان مشتی از نمونه خروار در بین مدیران ایرانی است.

رستگاری با چه کسی است؟

معلم زبان آلمانی ما وقتی از تفریحات مرسوم در اروپا صحبت می کند، می گوید که در شب سال نو شامپاین می خورند و خیلی حال می کنند و گوشت خوک هم می خورند و لذت می برند. می گوید برخی از مسیحیان در چند ماه از سال گوشت نمی خورند و پس از فراغت از این روزه جشن می گیرند و کارناوال راه می اندازند. 
می گوید ما به عنوان مسیحی زندگی پس از مرگ را قبول داریم و افراد نیکوکار بر اساس تعالیم مسیح رستگار می شوند. همه این ها را که تعریف می کند می گوید، مسلمان ها هم زندگی پس از مرگ را قبول دارند، اما شامپاین و گوشت غیرحلال نمی خورند! این ها را که می گوید سوال اصلی من این می شود که رستگاری با کیست؟ از بین این همه دین و آیین که هر کدام یک سری روش آیین را ترویج می کنند کدام یک رستگار خواهد شد؟ اگر قرار باشد هر کسی بر مبنای آیین خودش رستگار شود، تکلیف ما چه می شود؟

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

معرفی سایت

این سایت از کشف های جدید من است و در آن کلی مطالب خواندنی و خواستنی در موضوعات مورد علاقه من دارد. فعلا من با بخش مقالات سایت حسابی حال می کنم. حیف که این سایت را دیر پیدا کردم.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

تهران

آهنگ شب های تهران با صدای محمد نوری را گوش می کنم، شخصا شهر تهران را دوست دارم، هزار و یک خاطره و نوستالژی در این شهر برایم رقم خورده است. از رفتن به دربند و درکه و ماندن در شیرپلا بگیر تا پرسه زدن در کتاب فروشی ها انقلاب و رفتن به میدان راه آهن و شوش و غیره. مثل چسباندن پوسترهای انتخابات دوم خرداد و مجلس بر دیوارهای شهر. هر جای این شهر یک وجهی از زندگی را برایم معنا می کند. منتها بیشتر که فکر می کنم من این شهر را به خاطر برخی از جاها که برایم خاطره درست کرده با آدم های خوبش را دوست دارم! آدم هایی که از معاشرت با آن ها در محل های دوست داشتنی و مورد علاقه بهره ها برده ام و چیزهای بسیار از آن ها آموخته ام. تهران را دوست دارم، اما برخلاف دلم، در یک سال گذشته هر طور شده خواستم که از این شهر بروم، البته نه از تهران بلکه از ایران. ترافیک تهران برای من چندان آزاردهنده نبود اما آدم های ناخوب شهر و رفتار آن ها بیش از هر چیز دیگری مایه سرخوردگی از تهران بوده است. مثلا یکی از آرزوهایم این بود که چند تا آدم حسابی در آپارتمان ما همسایه مان باشند که هرگز نشد.  جالب این جاست که وقتی با غالب مردمان این شهر سخن می گویی، چه خوب چه ناخوب، در وصف رفتارهای ایرانیان سخن بسیار می گویند، اما وقتی زمان عمل به عنوان یک شهروند در تعامل با سایر شهروندان می رسد، همه اشک هم را در می آوردند. نحوه رانندگی مجنونانه از بارزترین این ویژگی هاست و الخ.
آرزو دارم که یک روزی یک جمعیتی بیایند و اعلام کنند که ما از امروز قول می دهیم، رفتار مدنی داشته باشیم و طوری رفتار می کنیم که دیگران از زندگی با ما خاطره خوبی در ذهن داشته باشند. 

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

رمضان به سعی خارج

امسال اولین سالی است که در ماه رمضان خارج از ایران هستم. از ویژگی های روزه داری در خارج از ایران این است که بساط و کسب و کار اغذیه فروشی ها در طول روز به راه است و تو به دلیل دین و آیینی که انتخاب کردی یا پذیرفته ای از خوردن امساک می کنی. ممکن است که دلت غذایی را بخواهد اما کسی را به دلیل این که دل تو را با بوی سیب زمینی سرخ کرده یا هات داگ، یا دونرکباب و امثال آن آب کرده، مواخذه و مجازات نمی کنند. از ویژگی های این جا این است که در خوردن و نخوردن مخیری و کسی تو را به دلیل خوردن مجازات نمی کند، نه دولت، نه نگاه های سرزنش گر مردم! و از سوی دیگر اگر کسی هم می خورد، این را از افتخارات خود نمی داند که به این دلیل دین ستیزی می کند. در خارج از ایران واقعا درک می کنی اگر روزه معیاری برای خویشتن بانی است، خویشتن بانی یعنی چه!
در این میان منظر دید معلم زبان آلمانی برایم جالب است، چند بار از من پرسیده که چند ساعت شما روزه هستید؟ و وقتی که می شنود 18 تا 19 ساعت، با تعجب می پرسد که واقعا می توان چند ساعت زندگی کرد بدون آن که چیزی نخورد؟ با این حال در کلاس ملاحظه ما را زیاد می کند، چند روز پیش که درس کتاب در مورد خوراکی ها بود، قبل شروع درس از ما عذرخواهی کرد که مجبور است این درس را در ماه رمضان بدهد یا این که یک بار یکی از هم کلاسی ها بیسکوئیت آورده بود، در فاصله استراحت درس، از ما خواست که از کلاس بیرون برویم تا بیسکوئیت ها را بین بقیه تقسیم کند.

پی نوشت: تعبیر خویشتن بانی را اول بار از سهیل محمودی پیشترها که شب های یک شنبه در رادیو پیام مجری بود، شنیدم.

مهاجرت

حدود 20 ماه پیش تقاضای خود را فرستادیم. کلی مدارک و نوشته های اثبات کننده مبنی بر این که ما در مملکت خودمان آدم هایی بودیم سرمان به تن مان می ارزید اما فعلا نمی خواهیم یا نمی توانیم در این مملکت بمانیم-که البته زحمت اصلی به عهده همسر گرامی بود و کار من شرکت در یک امتحان آیلتس با حداقل 4.5!- و حالا خبرمان دادند که به عنوان مهاجر پذیرفته شده اید و می توانید تشریف بیاورید. دیروز رفتیم به سفارت استرالیا در برلین و پاسپورت هایمان را دادیم و چند دقیقه بعد ویزای ورود دایمی به استرالیا را دریافت کردیم. به قولی حالا طلبیده که تا دو ماه آینده یک سر بریم سیدنی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

بینایی

ژوزه ساراماگو چند ماه پیش فوت شد اما رمان کوری او جاودان شد. اثر دیگر او رمان بینایی، مانند کوری خواندنی است و قابل پیشنهاد به همه که یک بار این رمان را بخوانند و صدها نکته از آن دریابند.
داستان مردمان کشوری است که در انتخابات شرکت می کنند و در مرحله اول 83 درصد رای سفید می دهند و انتخابات به دور دوم کشیده می شود. در دور دوم نیز مانند دور اول 83 درصد رای ها سفید است و دولت از این روش مردم برداشت می کند فتنه ای واقع شده و فکر می کند که دست های دشمن در کار است و در اولین اقدام 500 نفر را بعد از انتخابات دستگیر می کند تا معلوم شود که چه کسانی به مردم خط داده اند اما دولت از این کار طرفی نمی بندد و کار به اجرای حکومت نظامی می کشد. با اجرای حکومت نظامی سخن گفتن از رای سفید جرم محسوب می شود، اما دشمن و دلایل این رفتار مردم شناخته نمی شود. 
در اقدام بعدی دولت تصمیم می گیرد پایتخت را ترک کند و رییس جمهور در اطلاعیه ای به مردم پایتخت اعلام می کند، دولت شهر را ترک کرده و دیگر پلیس، دادسرا و هیچ نهاد دولتی در شهر نخواهد بود تا وقتی که مردم پایتخت از نحوه رای دادن خود ابراز ندامت کنند و وی آماده اعلام عفو عمومی است و این داستان سر دراز دارد ....
پی نوشت: چاپ فارسی به نام بینایی، انتشارات رادمهر، 1386، مترجمان: گوهری راد و پاریاب



۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

گنجینه های اینترنت

وقتی در ایران هستی به دلیل محدودیت دسترسی به سایت ها، ناگریز به احتراز از دیدن برخی سایت ها هستی. در خارج از ایران، هر از چندی سری Youtube می زنم و حض فراوان از گنجینه های پرمعنای آن می برم. در گذشته مدتی پامنبری دکتر سروش بودیم و وقتی دکتر سروش محدود شد، ما هم از حضور در سخنرانی های وی محروم شدیم. اما حالا این فرصت را دارم که هر چه می خواهم از این گنجینه یوتیوب استفاده کنم. امشب چند تا از کنسرت کامکارها را دیدم +، دائما از خودم می پرسیدم چرا در ایران از دیدن این چیزها محروم هستیم؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

خاطرات ساعت کار

سال های قبل در شرکت، حدود 2 هفته قبل از ماه رمضان بحث های جدی در مورد تعیین ساعت کار شرکت داشتیم. یک گروه معتقد بودند که باید بلافاصله بعد از سحر به سمت شرکت حرکت کرد و حدود یک ساعت بعد در شرکت بود. به همین مناسبت چند سالی ساعت کار شرکت در ماه رمضان از ساعت 7 صبح معمول به 6 صبح تغییر کرد. استدلال این گروه این بود که بعد از سحر نباید خوابید و در مقابل، عصر زودتر به خانه رفت و خوابید.
گروه دوم هم معتقد بودند حالا که دولت ساعت کار اداره ها را 9 تا 14 قرار داده، همان ساعت معمول کاری بهتر است و حتی اگر دیرتر شد چه بهتر. منتها فکر می کنم که اکثر شرکت از طرفداران نظریه اول بودند. مدیرعامل هم معتقد بود که هر چه زودتر سر کار حاضر شدن بهتر است. با در نظر گرفتن همه محدودیت ها، وقتی که می خواستیم این معادله ساعت کار را حل کنیم، سه گزینه بیشتر نداشتیم. شروع ساعت کار 6 یا 6:30 یا 7 صبح. در حالی که ساعت کار معمول 7 صبح بود و برعکس همه جای مملکت، ساعت کار زودتر آغاز می شد. پارسال با تمام زور و زحمت توانستیم ساعت کار را همان 7 صبح نگه داریم و امسال هم همین قاعده برقرار شده است.
خواستم بگم یک همچین شرکتی ما داشتیم. 

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

رزومه نویسی


برای یکی از شرکت های هلندی یک رزومه کاری برای درخواست کار فرستادم. رزومه ام الهام گرفته از نمونه های فارسی بود که در آن ابتدا هدف از ارسال رزومه، سپس تحصیلات، سوابق کاری و رفرنس ها آمده بود. 
دو روز بعد شرکت محترم در طی یک ایمیل نظر خود را در مورد رزومه کاری ام اعلام کرد و پیشنهاد کرده بود که یک سری نکات را در نوشتن رزومه کاری لحاظ کنم و یک نمونه رزومه خوب هم مثال زده بود. مثلا رزومه را باید طوری نوشت که در آن شاخص های عملکردی آمده باشد و نشان دهد که اگر فرد قابلی هستم، چه کارهایی کرده ام و عملکرد من شاخص های عملکردی را چقدر تغییر داده است. نمونه رزومه +
پیشنهادهایشان برای اصلاح رزومه موارد زیر است.
  • Don’t use objective statements
  • Objective statements focus on what you want (i.e. to obtain a job in the CPG industry), not what the employer wants. Don’t waste valuable real estate on an objective. Use the top of your resume to emphasize your competitive advantage and most relevant skills. Make sure that your resume sells yourself to the hiring in manager in one glance.
  • Don’t include references
  • Employers know that you will provide your references to them at their request. So, don’t waste valuable real estate by stating this fact on your resume. Wait for the appropriate time and place to provide this information and use this space to convince the recruiter that he/she can’t live without you.
  • Use action verbs
  • A resume filled with action verbs gives the impression that you are someone with a “can do” attitude. Your resume vocabulary sends a message of its own. Make sure that message isn’t that you are a passive employee, but a proactive one who will drive results.
  • Don’t date yourself
  • You don’t need to include dates older than 10 years in your resume. If you graduated from college over 10 years ago, simply list the degree and leave off the date. The employer only needs to know that you have it – their focus is on what you have been doing for the last 10 years. If you include dates older than 10 years, an employer might make inferences about your age before they even meet you. Protect yourself from age discrimination and just leave those old dates off.
  • Include a quick synopsis of what you have to offer
  • When an employer glances at your resume, what will they see? A brief summary of who you are and what you have to offer? If not, you might get passed over. We recommend that you grab the hiring managers attention with a brief overview of your most impressive and relevant strengths.
  • Include your first and last name in the file name
  • In order to prevent your resume from getting lost on a hiring manager’s computer, we recommend that you use both your first and last name in the file name of your resume. If you use a generic file name like “Resume{2}”, it makes it difficult for an employer to locate in their “my documents” folder. You should position yourself as the easy to hire candidate – easy to contact with an easy to find resume.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

دین موروثی

در کلاس زبان آلمانی بحث دین بود. معلم کلاس وقتی خواست دین های بچه های کلاس را بگوید، به من و سلطان (همکلاسی افغان) و دو نفر از یمن گفت که شما مسلمان هستید و سایرین هم تایید کردند. بعد به دو نفر روس گفت که شما مسیحی ارتدوکس هستید، بعد بر اساس کشور، حدس زد که بقیه پروتستان هستند یا کاتولیک. یک کوبایی هم داریم که به اون گفت باید کمونیست باشد و او هم تایید کرد. به نظرم رسید دانستن دین دیگران بر اساس کشوری که در آن بزرگ شده ای انگار کار ساده ای است و با احتمال بالایی می توان دین افراد را تخمین زد. فراتر از آن، دین میراثی است که همچون زبان مادری به انسان ها می رسد. حالا ما که مدعی کامل ترین دین هستیم، اما طرفداران مسیح هم با احتمال خیلی کمی حاضرند از دین خود دست بردارند و به پیرو بقیه دین ها شوند. در مذهب های اسلام هم همین قاعده بر قرار است.
حالا نظر دکتر سروش را در مورد صورتی بر بی صورتی، انواع دین ورزی، بهتر درک می کنم که می گوید:
"نوع سوم دین ورزی، که در همه ادیان از جمله مسیحیت هم هست، دین ورزی تجربت اندیشانه یا عارفانه یا پیامبرانه است. در این دینداری، پیروان که همان عارفان هستند در اذواق و تجارب باطنی با پیامبر شریک می شوند. آنان دین ورزی خود را از حقوق و فقه شروع نمی کنند. آنان با تجارب باطنی آغاز می کنند و حول این تجارب، لایه ای از فقه و اخلاق می تنند."

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

صدقه

ایران که بودیم هر از چندی برای رفع بلا، صدقه می دادم منتها به دلیل بی اعتمادی به نهادی رسمی در این حوزه، پولی در صندوق ها نمی ریختم. حالا در برلین اگر بخواهم صدقه بدهم، از صندوق های کمیته امداد که خبری نیست و در برخی از ایستگاه های قطار یا مراکز خرید گداهایی هستند که نشسته اند و به انتظار چند سنت چشم امید به رهگذران دارند.
مدتی است که چه ایران باشم یا خارج از ایران ترجیح می دهم که از این روش +  برای پرداخت استفاده کنم. به این نهاد اعتماد بیشتری دارم و پرداختش هم اینترنتی است. می توانم هر وقت و هر مقدار (از یک ریال به بالا) پرداخت کنم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

کتابفروشی های برلین

به چند کتاب فروشی در برلین سر زدم. کتابفروشی های چند طبقه با کلی فروشنده های خوش برخورد که همگی انگلیسی را هم به خوبی صحبت می کردند. در چند کتاب فروشی، محل های مخصوصی برای مطالعه درست کرده بودند. و هر که می خواست کتابی را در دست می گرفت و در همان جا یا به صورت نشسته یا درازکش در حال مطالعه بود. آرزو کردم کاش نشر چشمه و آگاه کتاب فروشی های محبوب من در تهران نیز روزی چنین فضایی داشتند. فضای بخش کودکان نیز برای بچه ها، فضای جذابی بود. هم بازی می کردند و هم کتاب انتخاب می کردند و برخی از پدر و مادرها همان جا برای فرزندانشان کتاب می خواندند. 
چند سال پیش در دوسلدورف به یک کتاب فروشی خیلی بزرگ رفته بودم و چون مشعوف شدم رفتم سراغ مدیر کتابفروشی و پرسیدم که می توانم عکس بگیرم. اول پرسید که کجایی هستم. بعد با تعجب نگاه کرد و گفت فکر کنم در کشورتان شما کتابفروشی ندارید، بنابراین می توانی عکس بگیری. بعد با آن که برایش توضیح دادم ما در ایران کتابفروشی داریم گفت پس چرا می خواهی عکس بگیری. خلاصه که این عکس ها را به صورت غیرعلنی گرفتم تا دوباره گرفتار استدلال و منطق آلمانی ها نشوم.





محل مخصوص مطالعه کتاب


محل کتاب های کودکان 3 تا 6 ساله


محل بازی بچه ها


کتاب خواندن مادر برای فرزند
 



۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

زندگی دوگانه

یکی از دوستان ایرانی که دانشجوی دکتراست و در یک فروشگاه کار فروشندگی می کند، یک تویوتا یاریس هاچ بک خریده از دم قسط 50 ماهه ماهی 280 یورو یعنی با بهره 6 درصد سالانه معادل 14 هزار یورو. می گفت اگر نقد می خرید می شد 9 هزار یورو. 
او از شغلش بسیار ناراضی است اما می گوید تنها دلیل کار کردنش خرید ماشین است. می گوید حاضر نیست به ایران برود و کار کند، حتی اگر شغل خیلی خوبی هم داشته باشد. ترجیح می دهد که در آلمان باشد و حتی شده شغل نامناسبی هم داشته باشد، اما زندگی راحت و آرامی داشته باشد. 

معلم زبان آلمانی

معلم این ترم زبان آلمانی خانمی است به نام کریستینا. روز اولی که دیدمش کوله پشتی انداخته بود و با یک شلوار کوتاه آمد وارد کلاس شد. به نظرم خیلی شخصیت پسری آمد که در فیلم آپ است. روش تدریس جالب و متفاوتی دارد. یک توپ دارد که بعضی وقت ها باید آن را به سمت همدیگر پرتاب کنیم و از هم سوال بپرسیم. هم بازی است و هم آموزش.
هم کلاسی هایم نیز برایم جالب هستند. یک زن و شوهر روس داریم که برای 2 ماه ویزا گرفته اند، تا برای تعطیلات بیایند آلمان. خانمِ طراح داخلی است و آمده اند تا دوماه در برلین باشند و در این مدت هم آلمانی یاد بگیرند و هم شهر را بگردند.
یک نفر افغانی داریم که نامش سلطان است. با هم فارسی صحبت می کنیم. 5 سال در لندن زندگی می کرده و مغازه موبایل فروشی داشته، حالا می گوید برای خوشگذارانی آمده برلین. می خواهد مدتی در آلمان زندگی کند و تجربه زندگی در این گوشه دنیا را هم داشته باشد.
سعید و انس دو نفر یمنی هستند که 18 سال سن دارند. آمده اند تا آلمانی یاد بگیرند و بتوانند وارد دانشگاه شوند.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

شازده کوچولو برای بچه های آلمانی

رفته بودم یک کتابفروشی در برلین. داشتم کتاب های پرفروش کودکان را نگاه می کردم. کتابی بود 10 صفحه ای که در صفحه های سمت چپ، یک جمله قصار از کتاب شازده کوچولو بود و در صفحه  های سمت راست، یک پازل از تصاویر کتاب شازده کوچولو. این کتاب مخصوص کودکان 3 تا 6 سال بود. 



روزهای جام جهانی 2010 در برلین

آنچه از روزهای جام جهانی برداشت کردم، فوتبال ابزاری است جهت وحدت و همبستگی ملی بین آلمانی ها و این که تیمی دارند با قابلیت قهرمانی در جام جهانی و به این تیم افتخار می کنند. به همین دلیل از این شور و نشاط لذت می برند. از بارزترین نشانه های جام جهانی استفاده پرچم آلمان در پنجره خانه ها و ماشین ها بود و به نوعی چهره شهر را تغییر داده بود. برای من خیلی شبیه به روزهای انتخابات 88 بود که تبلیغات به خودروهای شخصی هم کشیده شده بود. عکس هایی از روزهای جام جهانی در اینجاست.

بازی هلند و برزیل در دانشگاه

پرچم آلمان در بالکن خانه ها
خودروهایی که پرچم آلمان
پرچم هایی که بر روی آینه بغل نصب شده است


ویلچری که با پرچم آلمان تزیین شده
جوانان در حال رفتن به تماشای مسابقه آلمان و اسپانیا در اتوبوس

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

FIFA FAN FEST

تصاویری از جریان بازی آلمان و اروگوئه در برلین. جمعیتی که آمده بودند تا مسابقه را با هم نگاه کنند حدود 200 هزار نفر بودند. جالبترین صحنه ها برای من جایی بود که همه با هم پرچم آلمان را تکان می دادند و با ریتم خاصی دویچلند را تشویق می کردند. 
درباره فیفا فن فست: +







۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

بازار تهران

بازار تهران ظاهرا به دلیل اعتصاب تعطیل شده، برای من بازار یک سری مفهوم، گزاره و سمبل را تداعی می کند. در مورد بازار شنیده ام یا می دانم که:
بازار در قبل از انقلاب چند بار تعطیل شد و برای ما در کتاب های تاریخ مدرسه، نماد مبارزه با رژیم ستمشاهی معرفی می شد.
بازار جایی است که عمده کاسب ها در آن خر پول هستند. طیف سنتی جماعت بازاری در محدوده شهدا و میدان خراسان زندگی می کند و طیف جدیدتر در محدوده نیاوران است.
بازاری ها افرادی هستند که در محرم هر سال حسابی خرج می کنند و نذری می دهند. 
بازاری ها در مغازه ها کوچک و بزرگ و قدیمی بازار که به حجره معروف است، حسابی کاسبی می کنند. از یک زیرپله کوچک چندین برابر یک کارمند درآمد کسب می کنند. خواه این حجره در کوچه پس کوچه های عودلاجان باشد، خواه گذر نوروزخان یا زیرزمینی در کوچه مروی.
ابزار اصلی کار بازاری ها تلفن است و خبر دادن به هم و پشتیبانی اطلاعاتی از هم که چه جنسی گران شد یا ارزان شد یا الان چه سیاست فروشی را در لحظه اعمال کنند. 
قبل از این که چند واحد اقتصاد در دانشگاه بخوانیم، از نظر من بازاری ها افرادی رانت خوار و سودجو بودند که به واسطه رشد لحظه ای قیمت ها، خون مردم را در شیشه می کردند و بعد از خواندن اقتصاد فهمیدم که این اقتضای طبیعتشان است.
شنیده بودم که بازاری ها بخش عمده هزینه های انتخاباتی کاندیداها را می پردازند. از چند نفری هم شنیده بودم که یکی از مخالفان رابطه با امریکا این ها هستند چون اجناس را از بازار سیاه و با چند واسطه می آورند و اگر این رابطه درست شود، این واسطه ها هم از نان خوردن می افتند. 
و حالا جماعت بازاری چند روزی است کرکره ها را بالا نمی دهند و میرزاهایشان را به سراغ کارهای متفرقه می فرستند. (در ادبیات بازاری به تحصیلدار می گویند میرزا)
بازاری ها قطعا طبقه فرودست جامعه نیستند. نظر به درآمد خوبشان بعید است که از طبقه متوسط جامعه محسوب شوند. این جماعت پول دارد و با همان حجره های تنگ و کوچک، نبض اقتصاد کشور را در اختیار دارد و به راحتی می تواند چانه زنی کند. چه بسا میزان مالیاتی که یک کارمند بر اساس قانون مالیات ها می پردازد، بیش از مبلغ مالیات یکی از همین حجره باشد که چندین برابر همان کارمند درآمد دارد. اما او به راحتی می تواند اعتصاب کند و کسی هم این اعتصاب را محصول کار بیگانگان نمی داند.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

آلمانی ها و جام جهانی

برای دیدن مسابقه آلمان و اسپانیا به خیابان Uni 17 برلین که برای این کار تجهیزات شده بود رفتیم. مردم زیادی آمده بودند تا مسابقه را در کنار هم تماشا کنند. ساعت به وقت برلین 20:30 بود و هوا روشن بود. چند ماشین بزرگ هم آمده بودند که تلویزیون سیار با صفحه خیلی بزرگ داشتند. آلمانی ها طوری بازی را نگاه می کردند که گویی در استادیوم نشسته اند و بازی را از نزدیک تماشا می کنند. زمانی که تیم آلمان کرنر می زد، دست هایشان را رو به جلو می گرفتند و یک صدای خاصی از خودشان درمی آوردند. 
بعد از باخت از اسپانیا، عده ای از مردم در شهر راه افتاده بودند و بوق می زدند انگار که تیمشان برده و به فینال رفته اند.






کرنر آلمان و دراز کردن دست ها






مرجع لبنانی

به یک رستوران لبنانی در برلین رفته بودیم. در داخل رستوران تلویزیونی بود که عکس علامه محمد حسین فضل ا... را نشان می داد و قرآن را با صدای عبدالباسط و البته با صوت پایین پخش می کرد. در مدت سه ساعتی که ان جا بودیم همین یک تصویر بود و یک صوت. مغازه های اطراف هم اعلامیه ترحیم برایش زده بودند. خدایش بیامرزاد.