روز آخر که می خواستم از شرکت جدا شوم و به سفر برلین بیایم، دوستان و همکاران لطف کرده بودند و برنامه ای برای خداحافظی ترتیب داده بودند. من از بیرون وارد اتاق شدم و جمع انبوهی را دیدم. یکی از دوستان به شوخی گفت، "خداییش خیلی برات مایه گذاشتند که آمده اند، اگر ما بودیم هیشکی نمی آمد." خندیدم و بعد فکر کردم دیدم راست می گوید. بعد هم برنامه شروع شد و خطیب مجلس شروع به سخن کرد و بعد تعدادی از دوستان و همکاران به سان واعظان، در مجلس ترحیم –فقدان همسری مهربان و پدری فداکار- شروع به سخن کردند. که مهندسی بود، شرکت دوست و وفادار به ماموریت و چشم انداز شرکت. گاهی فکر می کرد و فکرهایش خوب بود. با چند تایی، سابقه دوستی و آشنایی قبل از حضور در شرکت را داشتم. با یکی 11 سال قبلش در سفری به اراک همراه بودم و با دو نفر دیگر در شرکت های قبلی رفیق گرمابه و گلستان. چند تایی را هم خودم مصاحبه استخدام کرده بودم و شرط استخدامشان نرفتن به خارج از کشور و سایر موارد بود.
خلاصه که تا توانستند در مناقب این عزیز که در حال رفتن بود سخن راندند. چند تایی هم خیلی متاثر بودند و ناراحتی و بغض در چهره شان موج می زد. خودم هم دست آخر اسیر احساسات شده بودم و توان سخن گفتن نداشتم. بعد هم برنامه پذیرایی از حضار بود و دادن هدیه خداحافظی. بابت هدیه که من همیشه دعاشان می کنم. این روزها زیاد به کارم می آید. سرانجام کار هم چند عکسی با هم گرفتیم و با این که به جهت آنفولانزای خوکی قرار بر دیده بوسی نبود، با چند تایی هم دیده بوسی کردیم و جدا شدیم.
در شرکت همکاران و دوستان خوبی داشتم. گاه به گاه یادشان می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر