۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۳, جمعه

پستی بعد از سال ها

خیلی وقت بود که سراغ این وبلاگ نیامده بودم. امروز در قطار برگشت به خانه، یاد ایام وبلاگ نویسی کردم. از آخرین بارهایی که نوشتم خیلی گذشته. آن زمان در جایی دیگر در دنیا بودم و امروز حدود 30 هزار کیلومتر آن طرف تر در جایی دیگر از این دنیا. 
این مدت که اینجا ننوشتم، بیشتز از توئیتر برای ثبت لحظه ها و خاطرات استفاده کردم.


۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

مشتری مداری از نوع فرد اعلا

روز جمعه قبل یک پاکت را با پست DHL به صورت اکسپرس برای یکی از دوستان فرستادم تا نامه ای را امضا کند و برای من مجددا به برلین ارسال کند. اما با این که پاکت با پست اکسپرس ارسال شده بود، محموله پستی به جای این که روز شنبه صبح تحویل طرف مقابل شود، روز دوشنبه ساعت 12 ظهر تحویل وی شده بود. در حالی که اگر این بسته را با پست معمولی فرستاده بودم، زودتر به دست طرف مقابل می رسید. 
روز دوشنبه عصر یک نفر از بخش خدمات مشتریان DHL زنگ زد و گفت که شما یک بسته را با پست اکسپرس ارسال کرده بودید و متاسفانه بسته شما دیر به دست طرف مقابل رسیده است، و عنوان کرد که زنگ زده تا عذرخواهی کند و بپرسد چه کاری می تواند انجام دهد تا رضایت مرا جلب کند. برایش توضیح دادم که می خواستم این نامه مجددا برایم پست شود و باید زودتر به دست من می رسید که برای رسیدن آن فکر دیگری کردیم و راه حل دیگری به جز پست برایش پیدا کردیم. در پاسخ گفت که اگر بخواهم می تواند با پست سفارشی و اکسپرس بسته را از مقصد تحویل بگیرد و به دستم برساند تا مشکل پیش آمده بر طرف شود که من قبول نکردم، اما گفتم هزینه پست عادی 1.5 یورو بود و برای پست اکسپرس من 9.90 یورو پرداخت کردم که گفت برای جبران آن یک کارت هدیه می فرستد که در آن معادل مبلغ پست است و می توانم از فروشگاه های DHL خرید کنم یا برای پست نامه های بعدی از مبلغ موجود در این کارت استفاده کنم. 
این گفتگوی ما در شرایطی بود که بر روی پاکت ارسال شده، من فقط نام و آدرس شرکت را به عنوان فرستنده نوشته بودم و شماره تلفنی از من بر روی محموله یا دفتر پست نبود و این کارمند بخش خدمات پست، شماره تلفن شرکت را از مرکز 118 به دست آورده بود تا عذرخواهی کند و راه حل های خود را پیشنهاد دهد. 
با این که گاهی مواردی از عدم مشتری مداری شرکت های خارجی دیده بودم، اما انصافا این مورد که شرکت خدمات دهنده شماره من را از مرکز تلفن پیدا کند و بعد به من زنگ بزند برای عذرخواهی و جبران، واقعا مشعوف کننده بود و معنی سورپرایز شدن مشتری را به طور کامل احساس کردم. 
قصدم از روایت این قضیه هم اصلا مقایسه DHL -به عنوان شرکتی با حدود 275 هزار کارمند- با شرکت های مشابه ایرانی نیست، چون این مقایسه از اساس غلط است. ولی دانستن مواردی این چنین، می تواند به شرکت های ارائه دهنده خدمات در ایران ایده هایی بدهد تا در اصلاح و بهبود فرآیندهای خود از این ایده ها استفاده کنند و بیشتر به رضایت مشتری توجه کنند. آمین!

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

تجربه اجاره آپارتمان و CRM بنگاه


براي يكي از دوستان كه قصد سكونت در برلين را دارد رفتم يك اپارتمان ديدم. خانم بنگاهي از يك هفته قبل ايميل زده بود و قرار گذاشته بود براي ساعت. ٥:٣٠ عصر روز سه شنبه. وقتي رسيدم هنوز ٥ دقيقه به زمان موعد مانده بود اما تعداد زيادي جلوي درب واودي ساختمان منتظر بودند. شمردم با خودم ٢٨ نفر بوديم. راس ساعت رفتيم داخل ساختمان. اسانسور گنجايش اين همه را نداشت و به نوبت رفتيم بالا. يك سري كه عجله داشتند ترحيج دادند از پله ها خود را به محل اپارتمان برسانند كه طبقه ١٤ بود! من در گروه چهارمي بودم كه با آسانسور رفتيم بالا. يك اپارتمان خوش نقشه ٥٦ متري بود كه فضاي پرت نداشت و دو اتاق داشت يكي براي نشيمن و ديگري براي خواب. به خانم بنگاهي گفتم اگر من بخواهم بايد چه كنم گفت كه الان ٥ نفر ديگر هم به جز تو خانه را پسند كرده اند و بايد فرم مورد نظر را پر كني و مدارك را بفرستي تا صاحب خانه بهترين فرد را انتخاب كند. 
از اين که با اين تعداد با هم رفته بوديم حس خوبي نداشتم و احساس سردرگمي و مهجوري مي كردم اما تحربه جالبي بود. مشتري ها هم مسن بودند و هم جوان ولي غالبا مسن بودند و بيشتر افراد هم تك نفره بودند. 
ياد وقتي افتادم كه در تهران يك روز با بنگاهي رفتيم براي ديدن خانخ. هم زمان از بنگاه هاي ديگر هم ٣ مشتري ديگر امده بودند. صاحبخانه تا اين تعداد مشتري را ديد جوگير شد و گفت هر كس زودتر ببسندد خانه مال اوست. وقتي هر ٤ گروه خانه را ديديم كسي خانه را نپسنديدو خانه روي دست صاحبخانه ماند. 
نکته جالب این بود که بعد از 5 روز بنگاه ایمیل زد تا نظرات مشتریان را بپرسد و چند سوال پرسیده بود که در حوزه مشتری مداری و رضایت مشتریان نکات یادگیری جالبی داشت. مثلا پرسیده بود آیا این آپارتمانی که ما آگهی کردیم، خوب بود یا نه؟ آیا اطلاعات ارائه شده در آگهی مناسب بود؟ آیا برخورد خانم بنگاهی با شما خوب بود؟ آیا ایشان با شما صادقانه برخورد کرد و اطلاعات کافی به شما داد؟

این بنگاهی که این آگهی را زده بود، یک بنگاه زنجیره ای بزرگ است که شاید در تهران بنگاهی با اندازه آن نداشته باشیم اما برای من تداعی کننده مسکن دلتا با شعار ادعای دلالی علمی بود. این اطللاعات به بنگاه کمک می کند تا از یک طرف هر مسکنی را آگهی نکند و بی خودی مشتریان را سر کار نگذارد و از سوی دیگر کارکنان خودش را ارزیابی کند. 



۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

روایتی از 25 خرداد 88

مدت هاست که اینجا ننوشته ام، اما امروز دیدم که تعدادی از دوستان روز 25 خرداد 88 را گرامی داشته اند به همین دلیل شوری پیدا کردم که آن روز را به عنوان یک شهروند روایت کنم.

روزهای سخت بعد از انتخابات داشت طی می شد و هر لحظه اش برای ما سخت و طاقت فرسا بود. من روزهای شنبه و یک شنبه را در خانه مانده بودم و پیگیر اخبار بودم و از صبح دوشنبه در محل کار در حال گفتگو با همکاران بودیم که برای عصر چه کنیم.  با دوستان در ستاد مهندس در ارتباط بودیم و چند باری خبر رسید که تجمع لغو شده و بعد دوباره گفتند هست یا نه. در نهایت ما تصمیم گرفتیم که برویم. روزهای قبل برخورد سختی در خیابان با معترضان شده بود و آن چه ما را دلواپس می کرد نگرانی از خشونت بود. محل کار ما در اطراف تهران بود و با هماهنگی هایی که کردیم سه تا مینی بوس (حدود 50 نفر) گرفتیم و به سمت تهران حرکت کردیم. در راه این طور برنامه ریزی کردیم که با مترو خودمان را به خیابان آزادی، ایستگاه بهبودی برسانیم تا اگر مشکل پیش امده بتوانیم به موقع واکنش نشان دهیم. 50 نفری حدود ساعت 4 بود که از ایستگاه مترو بهبودی وارد خیابان شدیم. هنوز جمعیت متراکم نبود اما عده ای در حال شعار دادن بودند: "خمینی کجایی، موسوی تنها شده"، چند دقیقه ای ایستادیم و اوضاع را ارزیابی کردیم. شعار بعدی این بود: "نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم" این طور بود که ما هم به جمع پیوستیم و به سمت میدان آزادی حرکت کردیم. هر قدر که بیشتر می گذشت جمعیت بیشتر و بیشتر می شد تا جایی که وقتی به زیر گذرآزادی رسیدیم سیل جمعیت را در مقابل خودمان دیدیم که به سمت پایین در داخل زیرگذر در حرکت بود. ما ترجیح دادیم از داخل زیرگذر نرویم و از بالای خیابان حرکت کنیم. در بالا هم اوضاع همین بود و وقتی به تقاطع یادگار رسیدیم عملا جمعیت یادگار را بسته بودند و ماشین ها نمی توانستند تردد کنند. شعارهایمان هم این بود: "دروغگو! دروغگو! 63 درصدت کو"، "خدایا، خدایا، برس به فریاد ما" و بعد هم سکوت تا وقتی که به مقابل پایگاه بسیج رسیدیم، بسیجی ها آمده بودند بالای دیوار و فقط نظاره گر بود. و این جا شعار جمعیت این بود: "پول نفت چی شده، خرج بسیجی شده" و گاهی هم هو کردن، به آرامی حرکت کردیم تا مقابل شریف رسیدیم. یکی از بچه های شریف که لابد طرفدار احمدی نژاد هم بود، پرچم ایران را دست گرفته بود و تکان می داد و عملا جمعیت را تحریک می کرد و پاسخ جمعیت هم هو کردن بود، از آنجا هم رد شدیم و جمعیت خیلی بیشتر شده بود. سمت دیگر خیابان بند آمده بود و ماشین ها نمی توانستند به سمت انقلاب حرکت کنند و مردم در مسیر اتوبوس های بی آر تی و ضلع شمالی خیابان رو به حرکت بودند. شعار هم زیاد دادیم. "رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز می دن"، یار دبستانی هم خیلی خواندیم و بعد هم "ای ایران"، روبروی استاد معین که رسیدیم ساعت 6 بود و چند نفر می گفتند "آقا میر حسین داره میاد"، یک زنجیر انسانی تشکیل دادیم که به ازای یک خودرو راه باز شد و دو طرف مردم بودند و شعارها ادامه داشت. "فردا ساعت 5، میدان ولیعصر"، هر جا هم که شعار کم می آوردیم، الله اکبر می گفتیم. تا این که 6:30 بود که گفتند میرحسین نمیاد و مسیر بسته شده در این فاصله یک یا چند هلی کوپتر هم از بالای سر جمعیت می آمد و می رفت و هر بار که بالا سر ما می رسد مردم هو می کردند و علامت وی نشان می دادند. رفتیم به سمت میدان. خیلی شلوغ بود. حالا دیگر باران مختصری باریدن گرفته بود و مردم در دور میدان بودند، جمعیت زیاد بود و عکس های میرحسین را که از روزهای تبلیغات مانده بود، پخش می کردند. ما هم گرفتیم و چسباندیم روی سینه مان و با بقیه دوستان عکس یادگاری گرفتیم. بعد دور و بر را نگاه کردم، بقیه هم در حال گرفتن عکس یادگاری از این روز باشکوه بودند. یک نفر رفته بود بالای برج آزادی و با رنگ سبز می نوشت، "میرحسین موسوی"، همه تشویق می کردند. تا 7 در محل میدان بودیم و کم کم به نتیجه رسیدیم به سمت خانه برویم. وقتی به خانه رسیدم برنامه بیست و سی شروع شده بود و چند تصویر نشان داد و گفت که معترضان شیشه شکسته اند و الخ.
این روز، برای همه ما به یادگار خواهد ماند. من همیشه به این فکر می کنم که آن سیل جمعیت هیچ وقت به فکر براندازی نظام نبود، اگر بود همان روز، آن انبوه جمعیت می توانست در میدان آزادی بماند و تا استعفای احمدی نژاد میدان را ترک نکند. همان کاری که در میدان آزادی قاهره انجام شد، ولی همه ما فکر می کردیم که پیام ما را نظام گرفته است و حتما این شکوه جمعیت باعث  چانه زنی در لایه های قدرت خواهد شد، افسوس که گوش شنوایی برای اقناع مردم نبود ولی شکوه آن روز برای ما به یادگار ماند. 

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

آن كه خواب است نمی تواند طالب بیداری باشد



اول- سخنی معروف از یک کشیش گمنام: آن هنگام که جوان بودم فارغ از همه چیز تخیلم مرز و محدوده ای نمی شناخت. در سر آرزوی تغییر دنیا را می پروراندم. بزرگتر و خردمندتر که شدم دریافتم جهان تغییر ناپذیر است پس افق اندیشه ام را محدودتر کردم و بر آن شدم تا تنها کشورم را تغییر دهم. اما این هم عملی نشد. پس از سالها زندگی و تجربه آخرین تلاش ناامیدانه خود را صرف تغییر خانواده ام کردم. اما افسوس آن ها نیز که نزدیک ترین کسان من بودند تغییر نکردند. اکنون که در بستر مرگ هستم حقیقتی را یافتم: تنها اگر خودم را تغییر داده بودم آنگاه نمونه ای می شدم برای اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند. با انگیزه وتشویق آن ها چه بسا که کشورم نیز اندکی اصلاح می شد، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم! 
دوم- از سرمقاله سری جدید شهروند امروز: "آن كه خواب است نمی تواند طالب بیداری باشد. جامعه ای كه دروغ می گوید نمی تواند راستگویی را مطالبه كند. نمی توان به دست و پا زدن در خرافه های روزمره مشغول بود و از ترویج خرافه در بالا انتقاد داشت."
سوم- بعضی وقت ها که یک سری وبلاگ ها و سایت ها را می خوانم، کلی توصیه و رهنمود و نصیحت را می بینم که به خوانندگان توصیه شده است که این گونه باشید یا آن گونه. یا n تا رهنمود برای رسیدن به فلان هدف. تا اینجا من با این ها مشکلی ندارم و به لحاظ تنوریک این حرف ها را قبول دارم. اما وقتی این متن های راهبردی و رهنمودی و نصیحت گونه را می خوانم، از خودم می پرسم آیا نویسنده متن خودش عامل به این حرف ها هست؟ و چرا به جای نوشتن این حرف های تئوری که احتمالا در جاهای دیگری هم در دسترس هست، تجربه خودش را در مورد این کیس ها و در قالب مدل توصیه شده، ننوشته؟ حرف های تئوری در مقام گفتن خیلی راحت هستند، منتها آنچه این تئوری ها را با ارزش تر می کند، تجربه آدم ها در قبال این تئوری ها و محک زدن آن رهنمودها و به چالش کشیدن آن هاست وگرنه نوشتن و توصیه کردن، از هر کار ساده تر است. ابتدا پیش به سوی اصلاح خود، بعد شاید اصلاح دیگران.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

12 مرد آشفته

پس از برگزاری دادگاه یک متهم، هیات منصفه 12 نفره که به قید قرعه و بدون شناخت قبلی انتخاب شده اند، در یک اتاق در بسته و گرم در کنار هم قرار می گیرند تا در مورد مجرم بودن یا نبودن متهم نظر دهند. در شروع کار 11 نفر نظرشان بر مجرم بودن است و یک نفر بر خلاف آنان فکر می کند. پس از یک ساعت و اندی، 11 نفر بر این نظر می شوند که متهم مجرم نبوده و یک نفر همچنان بر نظر خود می ماند. فیلم نشان می دهد که تصمیم گیری، قضاوت با استفاده از پیش فرض ها و در شرایط محیطی چقدر کار دشواری است.
فیلم 12 مرد آشفته را ما در سر کلاس دیدیم که یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم و بدانیم که مدیریت کردن و قضاوت کردن بسیار کار سختی است.  البته واضح است که مقصود نفس کار قضاوت یا مدیریت است که دائما در معرض تصمیم گیری است و گرنه با توجه به تجربه 10 ساله خودم در این حوزه در ایران، پیش فرضم در مورد ایران این است که بیشتر افراد، در زمان قرار گرفتن در این سمت ها، کاری با این چیزها ندارند.


۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

مذاکره در آسانسور

 درسی داریم به نام روش های مذاکره و محتوای درس بر اساس مذاکره کردن و روش های حل و فصل مشکلات در بیزینس است. یکی از روش های مذاکره، مذاکره سریع و به اصطلاح مذاکره در آسانسور است و فرض این است که اگر در شرکتی کار کنیم و روزی از سر اتفاق مدیرعامل را در آسانسور دیدیم، بتوانیم در مدت 30 ثانیه، در مورد یک ایده با وی گفتگو کنیم و او را برای این تایید این ایده متقاعد کنیم. این روش برای فروش و کسانی که کار بازاریابی می کنند، مرسوم است و به آن ها آموزش ویژه برای فروش در سی ثانیه ارائه می شوند.
بخشی از نمره درس، مذاکره 30 ثانیه ای با استاد و متقاعد کردن وی برای یک ایده است و باید با استاد از پله های طبقه دوم تا طبقه همکف برویم و ایده خود را به وی بفروشیم. دستیار استاد هم از پشت سر ما می آید و زمان را ثبت می کند و چک لیست ارزیابی را تکمیل می کند.
در این زمینه مطالبی زیادی تابحال منتشر شده است و یکی از بهترین روش ها، متدولوژی هاروارد با عنوان Elevator Pitch است که در آن روش های ورود به مذاکره و کلماتی که بهتر است به کار برده شود، توضیح داده شده است. لینک +.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

روزهای درد





حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
.
.
.
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من

شعر: حمید مصدق

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

همکلاس عربستانی

یک هم کلاسی عربستانی داریم که امروز آمده و با نگرانی و بدون هیچ مقدمه ای می گه به نظرت سرنوشت کشورهای عربی چی میشه؟ گفتم معلومه، میشه مثل مصر و تونس، منتها یواش یواش. حتی عربستان هم این طوری میشه. میگه من هم فکر می کنم این طوری میشه اما این توطئه آمریکاست که می خواد نفت خاورمیانه را ببره. خلاصه یک گپ مخصتری با هم زدیم. 
در جریان این گفتگو فهمیدم که: "از نظر مردم عربستان ملک عبدا... از جانب خدا انتخاب شده و پادشاه برگزیده برای سرزمین عربستان است. در عربستان کسی حق اعتراض و انتقاد از پادشاه را ندارد. ملک عبدا... آدم خوبی است و دور و بری ها خوب نیستند. شاه عربستان از دردهای مردم با خبر است و می داند که مردم کشورش چه می خواهند، اما مردم توانایی همراهی با او را ندارند. مدل پادشاهی بهترین الگو برای حکومت داری است، چون پادشاه معیار تشخیص خوبی ها و بدی هاست. "
این ها نظرات یک شیفته ملک عبدا... است. به تعبیر خودش: انا دخیل ملک عبدالله!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

Inception

فیلم های خوب کم نیستند و اما فیلم های خیلی خوب واقعا کم هستند و شاید سالی یک بار بتوان یک فیلم خیلی خوب بود. فیلم سرآغاز برای من همین حس را داشت. فیلمی پر از هیجان و سرشار از مفاهیم عمیق علمی در مورد شخصیت و رفتارهای انسان. برای درک بهتر فیلم باید آن را حتما با زیرنویس و چند بار نگاه کرد تا حض وافر از این فیلم بی نظیر هالیودی برد. 

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

انسان در جستجوی معنا

هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر می‌کردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. واگن‌ها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجره‌ها روزنه‌ای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم می‌خورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحه‌سازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری می کشیدند. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماس‌کنان به سوی نیستی سقوط می‌کرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک می‌شویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست می‌کرد: اتاق‌های گاز، کوره‌های آدم‌سوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی می‌خواست لحظه‌های وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند: آش ... ویتس!»

کتاب انسان در جستجوی معنا، در ایران بسیار معروف است و فکر می کنم بیش از 50 بار چاپ شده است اما خواندن آن برای تحمل روزهای سخت تسکین دهنده است. 
کتاب، این نکته را یادآوری می کند که کسانی بوده اند و روزگاری بس سخت تر از روزهای ما گذرانده اند و توانسته اند زنده بمانند و این زنده ماندن جز با زنده نگهداشتن معنای زندگی در ذهن و روح انسان ممکن نیست. نویسنده کتاب روزهایی را توصیف می کند که چگونه پس از 6 ماه توانسته اند در 2 دقیقه با آب سرد استحمام کنند و این برایش لذتی بس بزرگ بوده است. یا جایی که مجبور بوده اند با کفش های پاره، بر روی انبوه برف ها راه بروند و در ارودگاه کار اجباری کار کنند. (دانلود کتاب +)

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

گذری در ایتالیا


سال نو مسیحی را در ایتالیا و شهر رم بودیم. مردم آنجا عادت دارند که سال نو را در محل های عمومی جمع شوند. دست هر کسی هم یک بطری شامپاین بود. سال 2011 با شمارش معکوس 10 ثانیه آخر آغاز شد. در یک دقیقه اول همدیگر را بغل می کردند و روبوسی می کردند و بعد یک جرعه شامپاین زدند. چند دقیقه بعد ما زیر باران شامپاین قرار گرفتیم. ایتالیایی های بطری به دست، شامپاین خود را به نشانه شادی، بر سر همدیگر می پاشیدند.
از جاذبه های اصلی رم، در کنار سایر جذابیت ها، واتیکان و موزه اش بود. نمادی از دوران اقتدار دین در اروپا و هنرهای روییده از دل مسیح که بیشتر در نقاشی و مجمسه ها پدیدار بود. برای دانستن رمز و رازهای دقیق تر واتیکان لازم است که کتاب و فیلم شیاطین و فرشتگان را دوباره بخوانم و ببینم.
از رم با قطار به فلورانس رفتیم. در رم لپ تاپمان خراب شده بود و وقتی به هتل فلورانس رسیدیم، از صاحب هتل در مورد فروشگاه تعمیر لپ تاپ پرسیدم. گفت خودم برایت درست می کنم. لپ تاپ را بهش دادم و برای دیدن شهر از هتل بیرون رفتیم. وقتی برگشتیم، یک یادداشت گذاشته بود که لپ تاپ را درست کردم و چون شارژر آن را نداشتم، در وسایلتان گشتم و آن را پیدا کردم! این را گذاشتم به حساب ایتالیایی بودنش و این که خیلی فرندلی هستند.
فلورانس هم شهر زیبایی بود. برای من از رم هم جذاب تر بود.
دوباره با قطار از فلورانس به ونیز رفتیم. ونیز پر بود از مغازه هایی که صنایع دستی مردمان ونیز را می فروختند. شیشه گری و نقاب (از نوع مورد استفاده در فیلم راز داوینچی و چشم های کاملا بسته) از محصولات آن جا بود. جالب بود که در مغازه کلی نوشته زده بودند که این محصولات چینی نیستند و ونیزی هستند. در قسمت های خاصی هم از محصولات چینی را گذاشته بودند و تاکید هم کرده بودند این ها چینی هستند.
در این سفر با هواپیما (شرکت ایزی جت) از برلین به رم رفتیم و از ونیز با هواپیما به برلین برگشتیم. هزینه بلیت هم برای من از معماهای شرکت های هواپیمایی بود. از برلین به رم، 49 یورو و از ونیز به برلین، 25 یورو.  هتل را هم از سایت بوکینگ دات کام گرفتیم که ارزان و مناسب بود. کل هزینه سفر با بلیت و اقامت و خورد و خوراک و بازدید از جاهای مختلف در طی 9 روز شد، 518 یورو. جای همه دوستان خالی.